معنی مهمانی عروسی

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

مهمانی

جمع شدن عده‌ای با رابطۀ خانوادگی یا دوستی در مکانی که میزبان تعیین کرده، ضیافت،
* مهمانی دادن: (مصدر لازم) کسانی را دعوت کردن، مهمانی ساختن،
* مهمانی کردن: (مصدر لازم) = * مهمانی دادن

لغت نامه دهخدا

مهمانی

مهمانی. [م ِ] (حامص، اِ) میهمانی. سور. ضیافت (با فعل کردن و دادن و رفتن صرف شود). مَیَزد. مهمان کردن. دعوت. مأدبه. قری. (منتهی الارب):
سپه را سوی زابلستان کشید
به مهمانی پوردستان کشید.
فردوسی.
خود از بلخ زی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید.
فردوسی.
چنین گفت کامروز برساز کار
به مهمانی دختر شهریار.
فردوسی.
شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانیست چهل روزه خاصه. (تاریخ بیهقی ص 346). غره ٔ ماه رجب مهمانی بود. (تاریخ بیهقی ص 366). تکلفی سخت عظیم ساختند اندر مهمانیها. (تاریخ بیهقی ص 402). از خلیفه اندر خواست که او را گرامی کند و به خانه ٔ وی رودبه مهمانی. (از تاریخ برامکه).
برگ مهمانی توساخته ام
گرچه بس ساخته ٔ مختصر است.
خاقانی.
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی.
سعدی (گلستان).
- به مهمانی خواندن، دعوت به مهمانی کردن: خدیجه گفت پیش عم رو و او را به مهمانی خوان. (قصص الانبیاء ص 215).
- مهمانی دادن، مهمانی کردن. ضیافت ساختن. ترتیب میهمانی و سور دادن.
- مهمانی ساختن، ضیافت کردن. ترتیب مهمانی دادن: سمک عیار می گوید که پیغام به مقوقر فرست که مهمانی بساز و مردمان قلعه خاص و عام مهمان کن. (سمک عیار ج 1 ص 200).... وحوش و طیور را در کاس های سر خود مهمانی ساختند. (سندبادنامه ص 16).
- مهمانی کردن، مهمان کردن. ضیافت ساختن.

مهمانی. [م ِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 130هزارگزی جنوب میناب و هشت هزارگزی خاور راه مالرو جاسک به میناب با 360 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


عروسی

عروسی. [ع َ] (حامص) همسری دختر یا زنی با مردی. بیوکانی. (فرهنگ فارسی معین). دیبار. میزاد. نیوکانی. (ناظم الاطباء). کدخدایی. اًملاک. زفاف.
- شب عروسی، لیلهالزفاف. شب که عروس بخانه ٔ داماد رود و مراسم زفاف صورت گیرد.
|| شادی نکاح. (آنندراج) (غیاث اللغات). جشنی که به هنگام ازدواج برپا کنند. (فرهنگ فارسی معین). میزد. رجوع به میزد شود: تکلفی فرمود امیر محمود عروسیی را که مانند آن کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی ص 249). دختر سالار بکتغدی رابه پرده ٔ این پادشاه زاده آوردند... و عروسیی کردند که کس مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی ص 535). در عقد نکاح و عروسی وی طغرل تکلفها بی محل نمود. (تاریخ بیهقی ص 354).
در عروسی ّ گل عجب نبود
گر به حنّا کنند دست چنار.
خاقانی.
وقت عروسی شود شاه حکایت کنند
هرکه به موی دروغ زلف نهد بر عذار.
خاقانی.
آن درد دل که برده ای آنگه عروسی است
در جنب محنتی که ز هجران کنون بری.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت.
سعدی.
چنانکه رسم عروسی بود مهیا کرد.
(گلستان).
اُدبه؛ طعام عروسی و کدخدائی. ذِمّه؛ طعام عروسی. (از منتهی الارب).
- امثال:
خرکی را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست.
خاقانی.
عروسی بچشم تماشائی آسان است. (امثال و حکم دهخدا).
اکنون چه خوشی و گر خوشی دست دهد
صد کاسه به نانی چو عروسی بگذشت.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
عروسی چون کنی بردار بانگی.
قرض عروسی را خدا می دهد.
مرغ را در عروسی و عزا هر دو سر میبرند.
هر جا عروسی است پاچه ورمی مالد، هر جا عزا است یخه می درد. (امثال و حکم دهخدا).
هرکه عروسی رفت عزا هم میرود. (امثال و حکم دهخدا).
- شمع عروسی، مشعل و چراغهائی که در شب زفاف روشن می کنند. (ناظم الاطباء).
- عروسی قریش، مجلس تعزیه ٔ زنانه که هنوز مراسم آن در میان زنان تهران و برخی از شهرستانها متداول است، و در آن عروسی دختری از قبیله ٔ قریش و عروسی فاطمه دختر رسول خدا (ص) را تجسم دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- لباس عروسی، لباس که هنگام جشن زفاف پوشند. لباس عروس.

عروسی. [ع َ] (اِخ) احمدبن موسی بن داود عروسی، ملقب به شهاب الدین. از فضلای مصر بود و در منیه عروس، از توابع منوفیه ٔ مصر متولد شد و به سال 1208 هَ.ق. درگذشت. او راست: حاشیه علی الملوی علی السمرقندیه، و شرح علی نظم التنویر فی اسقاط التدبیر. (از الاعلام زرکلی).

فرهنگ فارسی هوشیار

مهمانی

ضیافت، سور، میهمانی، دعوت


عروسی

اروسی جشن زناشویی دامادی زنی ویوتکان بیو سور پیوگانی ‎ همسری دختر یا زنی با مردی بیوگانی، جشنی که به هنگام ازدواج بر پا کنند. یا عروسی قریش. مجلس تعزیه ای زنانه که هنوز مراسم آن در میان زنان تهران و برخی از شهرستان ها متداول است و در آن عروسی دختری از قبیله قریش و عروسی فاطمه دختر رسول ص را تجسم دهند.

فارسی به ایتالیایی

مهمانی

ricevimento

festa

مترادف و متضاد زبان فارسی

مهمانی

جشن، سور، ضیافت، میهمانی، ولیمه،
(متضاد) میزبانی

فارسی به عربی

مهمانی

استقبال، حزب، عشاء، عید، کوکتیل، مادبه

فارسی به آلمانی

مهمانی

Aufnahme (f), Empfang (m), Gesellschaft (f), Partei (f), Fest, Abendessen (n), Mahlzeit (f)

معادل ابجد

مهمانی عروسی

492

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری